تصمیم گرفتم بنویسم اما نه سیاسی
ولی چه بنویسم ؟ از کجا بنویسم؟ گوشه ای از حقایق زندگیم را... ولی خیلی ساده خواهم نوشت آنقدر ساده که نوشته هایم مثل زندگیم ساده باشد !!. شاید سئوال کنید چرا فارسی می نویسم ؟. چون اکثر افرادی که بعنوان خوانند ه این نوشته می توانم قلمداد کنم شاید ترکی خواندن بلد نباشد و یا کسانی که هم ترک نیستند با خواندن این خاطره زندگی من کمی از درصد فاشیستی آنها کاسته شود
از بدو تولد در آفساید بودم چون داخل مرزهای مصنوعی بنام ایران با افکار پوسیده آریایی متولد شدم ولی امیدوار بودم که روزی خاک پاک من از زیر ستم ملی جدا شود ولی مگر می توان ؟ا
اولین بار که تلویزیون نگاه کردم زبان آن را نفهمیدم از مادرم پرسیدم مگر این تلوزیون مال کشور من نیست ؟گفت چرا فرزندم تلوزیون مال کشوری هست که در آن زندگی می کنیم پرسیدم پس چرا زبان آن را نمی فهمم ؟ گفت چون آنهایی که آن بالا نشسته اند از ملت ما نیستند گفتم حالا به من بگو این تلوزیون چه می گوید ؟ گفت من هم نمی دانم خود به خود پرسیدم که این چه تلویزیونی هست که نه من نه مادرم اززبانش نمی فهمیم آیا براستی این تلوزیون مال ماست ؟ا
یک هفته قبل از اینکه به مدرسه بروم با پدرم رفتیم کتاب بخریم در راه به پدر گفتم که در این کتاب چه نوشته است ؟ گفت پسرم من نمی توانم بخوانم با خود فکر کردم که وای این چه کتاب سختی است که حتی پدرم از خواندن آن ناتوان است کتابها را در کیف گذاشته به مدرسه رفتم و روز اول معلم سرکلاس آمد وگفت کتابها را باز کنید ما هم باز کردیم در کتاب عکسهایی بود که سگی به دنبال گربه بود و معلم گفت بچه ها هر وفت این عکس را دیدید می گویید سگ گربه را دنبال می کند یکی از بچه ها به معلم گفت آقا اجازه ولی اینجا یک "ایت " و " پیشیک " است معلم جواب داد نادان هر آنچه تابحال یاد گرفتید هیچ است و از این به بعد هر چه من می گویم درست است با خود گفتم پس این همه اهل روستا اهل خانواده و این همه دانش آموز که مقابل من صحبت می کنند همه هیچ است و چرا این همه مردم تا بحال هیچ یاد گرفته اند
چند ماه بعد موقع امتحان بود معلم از من سئوال کرد و عکس بز را به من نشان داد و گفت این چیست من هم گفتم "گئچی " و همه ای بچه ها خندیدند و معلم بر دستهای من چوب زد صورتم سرخ شده بود ولی یک بار فریاد کشیدم اگر می خواهید بدانید که من اشتباه نمی گویم همه بیایید به دامداری ما برویم که ما صدتا از این حیوان پرورش می دهیم و همه را گئچی می گوییم و معلم گفت که گئچی را در دامداری می گویند ولی در مدرسه به آن بز می گویند با خود فکر کردم این چه حیوان عچیبی است که نام آن در مدرسه و دامداری فرق می کند این تغییر اسامی به آن حد رسید که در خانه وقتی اسم مدرسه ای بعضی چیزها را می گفتم با پدرومادرم مشکل داشتم ودر آخر به این نتیجه رسیدم که مدرسه جائئ است دروغگو و فقط اسامی اشیا را عوض می کند و باعث اختلاف بین من و خانواده ام میشود چون چیزهایی که در مدرسه به من یاد می دادند کاملا مخالف با آن چیزهایی بود که تابحال یاد گرفته بودم و همه مردم مثل من صحبت می کردند و سئوالات زیادی در ذهنم بدون جواب مانده بود به همین خاطر هر روز از دست معلم چوب می خوردم و پیش بچه ها خورد می شدم
اگر سر شما را درد می آورم معذرت می خواهم ولی اگر شما تحمل شنیدن این حرفهای را ندارید تصور کنید که من اینها را نشنیده ام و با اینها زندگی کرده ام و حال مرا درک خواهید کرد
روز ی درس مربوط به بخش کردن کلمات بود که آنها را با صداهای مختلف بخش می کردیم مقثل دفتر = دف + تر معلم صدایم کرد و گفت نقاش را بخش کن فورا فکر کردم که این کلمه یک ق دارد آیا آن را در بخش اول بگویم یا بخش آخر در این فکر بودم که معلم با صدای بلند گفت چنگیز زود باش نقاش را بخش کن من قسمت اول را که نق بود سه بار گفتم(نق نق نق) ولی نمی دانستم که در قسمت بعدی ق را دوباره بگیویم یا نه یکی از دوستانم در ردیف اول نشسته بود یواشکی به من گفت قاش قاش منم فکر کردم می گوید فرار کن و از دست چوب زدن معلم خلاص شو ولی من فرار نکردم چون آنقدر چوب خورده بودم که دستهایم عادت کرده بود و آنروز هشت عدد چوب خوردم درست به اندازه سن خود و تا روز بعد دستهایم عذاب می کرد عید نوروز همان سال بود که پسر همسایه ما احمد که درجه دار بود با خانواده اش به روستا آمده بودند من متوجه شدم که ایشان با دختر کوچک خود صحبت می کند ولابلای صحبت خود بعضی از کلمات مدرسه ای را هم استفاده می کند از احمد پرسیدم مگر شما معلم هستید که به زبان مدرسه ای صحبت می کنید گفت نه پسرکوچولو ما معلم نیستیم و این زبانیکه صحبت می کنیم زبان مادری همسر من هست . بخانه رفتنم واز از مادرم پرسیدم آیا زبانی که ما در مدرسه با آن درس می خوانیم زبان مادری همسر احمد آقا هست ؟ گفت بلی پسرم احمد آقا چون در فارسستان کار می کند خانمش از ملت ما نیست و من خودم هم زبان ایشان را نمی دانم پرسیدم چرا در حالی که همه روستای ما به زبان من صحبت می کنند من مجبور هستم که به زبان همسر احمد آقا درس بخوانم؟ مادرم دستی به سرم کشد و گفت اوغلوم نیه چوخ سؤز سوروشورسان(چرا زیاد سوال می کنی) و جوابم را نداد
ولی اگر می خواست هم جواب بدهد بنظر شما چه می توانست بگوید? ا
آری با این سئوالات بزرگ شدیم و زندگی ما پر از مجهولاتی ماند که کسی نتوانست جواب مرا بدهد ولی بعدها فهمیدم این فقط مشکل من نیست بلکه میلیونها ترک هستند که جواب سئوالاتشان داده نشده است ولی باز هم سئوال دیگری به ذهنم رسید تا حالاکه فکر می کردم تنها هستم ولی حالا دیدم که زیاد هستیم ولی باز هم نمی توانیم به زبان خود درس بخوانیم اگر در دنیا تنها بودم خیال می کردم که جهت تنها بودن نمی توانم این مشکلات را حل کنیم ولی نمی توانم که با خیالات زندگی کنم بایستی با حقایق زندگی کرد و در راه گرفتن حق خود بایستی مبارزه کرد و اینجاست که سخن قهرمان بزرگ آذربایحان (بابک )به یادم افتاد که می گوید روزهای زیادی بود که گرسنه وتشنه ماندم ولی حتی یک روز هم که نا امید باشم نداشتم.... ا
ولی چه بنویسم ؟ از کجا بنویسم؟ گوشه ای از حقایق زندگیم را... ولی خیلی ساده خواهم نوشت آنقدر ساده که نوشته هایم مثل زندگیم ساده باشد !!. شاید سئوال کنید چرا فارسی می نویسم ؟. چون اکثر افرادی که بعنوان خوانند ه این نوشته می توانم قلمداد کنم شاید ترکی خواندن بلد نباشد و یا کسانی که هم ترک نیستند با خواندن این خاطره زندگی من کمی از درصد فاشیستی آنها کاسته شود
از بدو تولد در آفساید بودم چون داخل مرزهای مصنوعی بنام ایران با افکار پوسیده آریایی متولد شدم ولی امیدوار بودم که روزی خاک پاک من از زیر ستم ملی جدا شود ولی مگر می توان ؟ا
اولین بار که تلویزیون نگاه کردم زبان آن را نفهمیدم از مادرم پرسیدم مگر این تلوزیون مال کشور من نیست ؟گفت چرا فرزندم تلوزیون مال کشوری هست که در آن زندگی می کنیم پرسیدم پس چرا زبان آن را نمی فهمم ؟ گفت چون آنهایی که آن بالا نشسته اند از ملت ما نیستند گفتم حالا به من بگو این تلوزیون چه می گوید ؟ گفت من هم نمی دانم خود به خود پرسیدم که این چه تلویزیونی هست که نه من نه مادرم اززبانش نمی فهمیم آیا براستی این تلوزیون مال ماست ؟ا
یک هفته قبل از اینکه به مدرسه بروم با پدرم رفتیم کتاب بخریم در راه به پدر گفتم که در این کتاب چه نوشته است ؟ گفت پسرم من نمی توانم بخوانم با خود فکر کردم که وای این چه کتاب سختی است که حتی پدرم از خواندن آن ناتوان است کتابها را در کیف گذاشته به مدرسه رفتم و روز اول معلم سرکلاس آمد وگفت کتابها را باز کنید ما هم باز کردیم در کتاب عکسهایی بود که سگی به دنبال گربه بود و معلم گفت بچه ها هر وفت این عکس را دیدید می گویید سگ گربه را دنبال می کند یکی از بچه ها به معلم گفت آقا اجازه ولی اینجا یک "ایت " و " پیشیک " است معلم جواب داد نادان هر آنچه تابحال یاد گرفتید هیچ است و از این به بعد هر چه من می گویم درست است با خود گفتم پس این همه اهل روستا اهل خانواده و این همه دانش آموز که مقابل من صحبت می کنند همه هیچ است و چرا این همه مردم تا بحال هیچ یاد گرفته اند
چند ماه بعد موقع امتحان بود معلم از من سئوال کرد و عکس بز را به من نشان داد و گفت این چیست من هم گفتم "گئچی " و همه ای بچه ها خندیدند و معلم بر دستهای من چوب زد صورتم سرخ شده بود ولی یک بار فریاد کشیدم اگر می خواهید بدانید که من اشتباه نمی گویم همه بیایید به دامداری ما برویم که ما صدتا از این حیوان پرورش می دهیم و همه را گئچی می گوییم و معلم گفت که گئچی را در دامداری می گویند ولی در مدرسه به آن بز می گویند با خود فکر کردم این چه حیوان عچیبی است که نام آن در مدرسه و دامداری فرق می کند این تغییر اسامی به آن حد رسید که در خانه وقتی اسم مدرسه ای بعضی چیزها را می گفتم با پدرومادرم مشکل داشتم ودر آخر به این نتیجه رسیدم که مدرسه جائئ است دروغگو و فقط اسامی اشیا را عوض می کند و باعث اختلاف بین من و خانواده ام میشود چون چیزهایی که در مدرسه به من یاد می دادند کاملا مخالف با آن چیزهایی بود که تابحال یاد گرفته بودم و همه مردم مثل من صحبت می کردند و سئوالات زیادی در ذهنم بدون جواب مانده بود به همین خاطر هر روز از دست معلم چوب می خوردم و پیش بچه ها خورد می شدم
اگر سر شما را درد می آورم معذرت می خواهم ولی اگر شما تحمل شنیدن این حرفهای را ندارید تصور کنید که من اینها را نشنیده ام و با اینها زندگی کرده ام و حال مرا درک خواهید کرد
روز ی درس مربوط به بخش کردن کلمات بود که آنها را با صداهای مختلف بخش می کردیم مقثل دفتر = دف + تر معلم صدایم کرد و گفت نقاش را بخش کن فورا فکر کردم که این کلمه یک ق دارد آیا آن را در بخش اول بگویم یا بخش آخر در این فکر بودم که معلم با صدای بلند گفت چنگیز زود باش نقاش را بخش کن من قسمت اول را که نق بود سه بار گفتم(نق نق نق) ولی نمی دانستم که در قسمت بعدی ق را دوباره بگیویم یا نه یکی از دوستانم در ردیف اول نشسته بود یواشکی به من گفت قاش قاش منم فکر کردم می گوید فرار کن و از دست چوب زدن معلم خلاص شو ولی من فرار نکردم چون آنقدر چوب خورده بودم که دستهایم عادت کرده بود و آنروز هشت عدد چوب خوردم درست به اندازه سن خود و تا روز بعد دستهایم عذاب می کرد عید نوروز همان سال بود که پسر همسایه ما احمد که درجه دار بود با خانواده اش به روستا آمده بودند من متوجه شدم که ایشان با دختر کوچک خود صحبت می کند ولابلای صحبت خود بعضی از کلمات مدرسه ای را هم استفاده می کند از احمد پرسیدم مگر شما معلم هستید که به زبان مدرسه ای صحبت می کنید گفت نه پسرکوچولو ما معلم نیستیم و این زبانیکه صحبت می کنیم زبان مادری همسر من هست . بخانه رفتنم واز از مادرم پرسیدم آیا زبانی که ما در مدرسه با آن درس می خوانیم زبان مادری همسر احمد آقا هست ؟ گفت بلی پسرم احمد آقا چون در فارسستان کار می کند خانمش از ملت ما نیست و من خودم هم زبان ایشان را نمی دانم پرسیدم چرا در حالی که همه روستای ما به زبان من صحبت می کنند من مجبور هستم که به زبان همسر احمد آقا درس بخوانم؟ مادرم دستی به سرم کشد و گفت اوغلوم نیه چوخ سؤز سوروشورسان(چرا زیاد سوال می کنی) و جوابم را نداد
ولی اگر می خواست هم جواب بدهد بنظر شما چه می توانست بگوید? ا
آری با این سئوالات بزرگ شدیم و زندگی ما پر از مجهولاتی ماند که کسی نتوانست جواب مرا بدهد ولی بعدها فهمیدم این فقط مشکل من نیست بلکه میلیونها ترک هستند که جواب سئوالاتشان داده نشده است ولی باز هم سئوال دیگری به ذهنم رسید تا حالاکه فکر می کردم تنها هستم ولی حالا دیدم که زیاد هستیم ولی باز هم نمی توانیم به زبان خود درس بخوانیم اگر در دنیا تنها بودم خیال می کردم که جهت تنها بودن نمی توانم این مشکلات را حل کنیم ولی نمی توانم که با خیالات زندگی کنم بایستی با حقایق زندگی کرد و در راه گرفتن حق خود بایستی مبارزه کرد و اینجاست که سخن قهرمان بزرگ آذربایحان (بابک )به یادم افتاد که می گوید روزهای زیادی بود که گرسنه وتشنه ماندم ولی حتی یک روز هم که نا امید باشم نداشتم.... ا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر