امروز باید تکلیف مان را با بسیاری از ارزش ها و یا ضد ارزش های تاریخی معین کنیم که بالاخره تعریف ما از یک حرکت ملی چیست؟… هنوز بعد از 60 سال معنی یک حکومت ملی برای آقایان مشخص نیست. آزادی احزاب مفهوم نیست؟ حق تعیین سرنوشت عین تجزیه طلبی است! حرف زدن و نوشتن به زبان مادری خیانت تعبیر می شود!
ـ ما قبل از اینکه بگردیم دنبال خائن، مجبوریم بسیاری از مفاهیم را دوباره باز تعریف کنیم. باید به اتفاق نظر رسید که مثلا « وطن » چیست و «وطن پرست» کیست؟… تا قبل از سال 1989 اگر کسی در آلمان شرقی ندای اتحاد دو آلمان را سر می داد « خائن » نامیده می شد و به جرم « جاسوسی » برای بیگانگان به محاکم کیفری سپرده می شد. در حالیکه کمتر از یک سال بعد، بعد از ریزش دیوارهای برلین اولین گلدسته های اسطوره ی مقاومت را همین خائنین دیروز گرفتند!
ـ تعجب و تاسف من از هم کاسه شدن نیروهای تازه نفسی ست با این قضایا که شهادت آنها برای برون رفت از مسائل مبهم تاریخی و ملی مخصوصا با تجاربی که بعد از سفر به سرزمین آرمانی « دایی ژوزف» کسب کرده بودند می توانست مفید واقع شود. منتها این اقایان نیز برای اینکه در فرصت باقی مانده عمر، دین شان را نسبت به تاخیری که در وطن پرستی داشته اند ادا کنند همان روال همیشگی را الگوی خود قرار داده اند. گویا نگاه اینچنینی به تاریخ سنگ محک وطن پرستی شده است!
اشاره:
یکی از معضلات ما در برخورد با رویدادهای تاریخی، دانسته های ذهنی خود را به جای وقایع تاریخ قرار دادن و در باره ی آنها قضاوت کردن است. از این روی به دشواری می توان به رعایت عدالت در این قضاوت ها امیدوار بود . یکی از این رویدادهای تاریخی « وقایع آذربایجان» و « نقش پیشه وری » است. به مناسبت نزدیک شدن 21 آذر ـ سالگرد این وقایع ـ لازم دیدم به نقد یکی از این نگاه پیشداورانه بپردازم. مقاله ی حاضر جوابیه ای بود به یکی از نوشته ها در هفته نامه « نیمروز » چاپ لندن در خرداد امسال که در همان هفته نامه نیز چاپ شد. اکنون با اندکی تغییر در اختیار شما قرار می گیرد.
1ـ ادبیات گفتگوکردن
واقعا” این سوال آزاردهنده که پس ما کی و در کجا و از چه کسی « ادبیات گفتگو کردن » با یکدیگر را فرا خواهیم آموخت، جواب دل پسندی نمی یابد. با وجودیکه سالهاست گفتگو کردن را در داخل و خارج تمرین کرده ایم، اما انگار و افسوس که هنوز در همان قدم اول در جا زده ایم. راستش انسان وقتی می بیند کسانی را که سالهاست دور از مام وطن و در عین استفاده از فضای دمکراسی در غرب نتوانسته اند قدمی پیشتر از آنچه بودند بردارند ناامید می شود. لااقل از آنها انتظار می رفت که الفبای دمکراسی را که بر همین دیالوگ استوار است آموخته باشند. جالب اینکه بسیاری از این شخصیت های فرضی، نقشه ی ساختن ایران در فردای آرام گرفتن طوفان خرابی جمهوری اسلامی را هم دارند. پس می طلبد که الگوی ما و آیندگان هم باشند!
دلایل متعددی برای این پسرفت می توان شمرد. غالبا این اشخاص که از تیپ خاصی هستند عادت دارند با القابی همانند دکتر، استاد سابق دانشگاه، تیمسار و یا گاها” « نام و نشان های ملوکانه » در اجتماعات ظاهر شوند. این پرستیژ به دلیل موقعیت اجتماعی ای که از همان سیستم قبلی از آن برخوردار بوده اند بر جای مانده است. و اگر چه امروزه دست شان به جایی بند نیست و در محدود محافل ادبی و فرهنگی در داخل و خارج نا گفتنی هایشان را می گویند ولی گاها از سر اتفاق پایشان که به جراید کثیر الانتشار باز می شود و با تصور اینکه یدک کشیدن القاب دکتر و غیره این روادید را به آنها می دهد که هر چه دل تنگشان خواست بگویند و بنویسند، شروع می کنند به تراوش دادن آنچه در نهادشان نهفته است. ایشان با تحلیل های آبکی و با دامن زدن به مسائل قومی و اختلافات ملی (در این شرایط حساس )در قالب اطلاعات و خاطراتی که به واسطه ی گذر عمر ـ و نه کسب دانش ـ حاصل شده، به نام « وقایع تاریخی مستند» کینه و عداوت کور خود را بعد از مدتها دوباره آشکار ساخته و نمک روی زخم می پاشند. آنچه که مرا به نگرانی و اندیشه واداشته اینکه اگر چنین اشخاصی در گذشته صاحب مقام و منصبی بوده اند و در امور سیاسی و فرهنگی این مملکت نیز تاثیر داشتند، چه به روزگار مردم و فرهنگ این دیار رفته است!
بسیاری از این افراد، امروز به دلیل کهولت سن و پیری احوال و ستمی را که در تبعید اجباری و دور از وطن یا در وطن بر ایشان گذشته قوه فراگیری شان تحلیل رفته است. آنها دیگر حوصله ی آموزش الزامات کنونی جامعه ی امروزی را ندارند. بعبارتی ایشان دیگر قادر نشده اند بر توشه دانش و بانک اطلاعاتی خود بیشتر از آنچه که در جوانی و احتمالا با امکانات ملوکانه در همین کشورهای غربی با فخر فروشی کسب کرده بودند بافزایند. بالطبع این عدم فراگیری، ارتباط آنها با جامعه و زمانه ی پیش رویشان را مختل کرده و آنها را هر روز منزوی تر می سازد. ناتوانی از درک شرایط جدید که شتابی روز افزون گرفته، فراگیر شدن تکنولوژی و قابل دسترس بودن اطلاعات برای همگان بوسیله اینترنت نقش آنها را در جامعه ی خودی شان نیز کم رنگ کرده است. پروسه ی تسریع گلوبالیزاسیون، اولویت یابی موضوعاتی از قبیل حقوق بشر و دمکراسی، چیزی نیست که آنها را گیج یا خانه نشین نکرده باشد. اما این عاقبت کارشان نیست. آنها ناچار برای ماندن و ادامه دادن تنها یک گزینه را پیش روی خود می بینند و آن سیر در هپروت گذشته است. آنها بدیل ناتوانی ها و ناکامی های امروز خود را با پناه بردن در گذشته پر افتخار به زغم شان می جویند. مدال ها و نشانه های افتخار و عکس ها ی پر زرق و برق از کاخ نشینی هایشان در حالیکه در مبل مان های سلطنتی لم داده اند چنان وجدی به آنها می بخشد که حاضر نیستند برای یک ثانیه هم که شده از آن روزگاران دل کنده و با « امروز نکبت بار» زندگی کنند.
اما این تلاش ها برای جلوگیری از افول ستاره بخت تابناک شان بی ثمر است. آنها بخوبی می دانند که عمر این رؤیاگردی ها کوتاه ست. دیگر این عکس ها و مدال ها هم چیزی عایدشان نمی کند. هیچکس آنها را باور ندارد. از منظر اروپایی ها و امریکایی ها آنها نه یک اشراف زاده و دیپلمات سابق که اسم و رسمی داشته اند بلکه مثل خیل بسیاری از هجوم آورندگان پناهنده یا رانده شده از خانه ی خود هستند. آنها در تنهایی خویش ناله سر می دهند که « سرم را سرسری متراش ای استاد سلمانی ـ که ماهم در دیار خود سری داریم ـ البته داشتیم ـ و سامانی ». از دیگر سو هم بوی تند فخر فروشی این افراد به هم وطنانشان چنان آزاردهنده است که باعث طرد آنها از این جوامع هم شده است: از آنجا مانده از اینجا رانده!
این تحقیر، شخصیت های فرضی ما را پریشان و خشمگین می کند. از طرفی اندیشه ی سپری شدن دو روز عمر، ایشان را سخت دستپاچه ساخته است. آنها به خوبی می دانند در قلمروی عصر جدید که انسانها هر روز حقوق برابر با یکدیگر را مطالبه می کنند بعید است که بازگشت به آن روزهای طلایی تکرار شود. به عبارتی در این بیقوله راه به نور فانوس رو به بادشان هیچ اعتباری نیست. اما آیا این آخر راه است؟ او بسیار اصرار دارد که عامل آوارگی و بد نامی خود را بشناسد. لیکن در پستوی تاریک ذهن او هیچ جوابی نمی تابد مگر یک چیز: « کینه و نفرت ». نسبت به همان هایی که عامل دربدری اویند: چه کسی؟« خائنین ». آیا کافی ست؟ نه « بیگانه پرستان »، این هم کافی نیست. و اینجاست که با اندکی فاصله گرفتن از شخصیت مصور خود، با « فحش های آبدار چاله میدانی » آتش خشم و شعله نفرت خود را فرو می نشاند. باید کافی باشد. البته که نه! او فتیله ی فانوس ش را بالاتر می کشد که بهتر ببیند. می اندیشد حالا که هنوز نور ناچیز فانوس بر القاب دکتری اش سوسویی می زند بهتر است که بیکار ننشیند. شروع می کند به سفر با همان فانوس. سفر به اوج، نه به اعماق. اصلا سفر به گذشته، مثلا به 60 سال پیش! بله، عالی ست. هم نور فانوسش را مشتاقانی ست و هم که بالاخره منابع تاریخی مستند یاری اش خواهند داد. همان سندهایی که حاصل زحمات و آفرینش او و هم پالگی هایش بوده است. اما این اسناد باید تکمیل تر شود تا نسل آینده را از خطر افتادن به دام خائنین ریز و درشت آگاه نماید. بنابر این با اندکی دستکاری در بعضی از وقایع تاریخی و پس و پیش کردن آن و یا کم رنگ کردن نقش عده ای و پررنگ کردن نقش عده ای دیگر به این مهم می رسد. حرف هم که مالیات ندارد. تا حالا هم کسی را به خاطر ناسزاگویی به مرده و زنده محاکمه نکرده اند…
اما عصر عصر فانوس نیست! « ای لعنت به این تکنولوژی! » دیگر کوچکتر ها حرف شنوی از بزرگترها ندارند. آنها سرشان رجال و شخصیت های حقوقی و حقیقی یک مملکت و تاریخ و سند نمی شود. جوانها دیگر وقایع را نه از نگاه آنها و اوامر همایونی و نور فانوسی، بلکه مطابق برداشت خود می بینند و این زور دارد. « در حالیکه امروز60 سال پس از آن تاریخ و افشاء شدن اسنادی چند در این باره[ می گذرد]، باز چشمان فرو می بندیم و گوشها را سیمان می گیریم که مبادا الماس حقیقت موانع را بدرد و درونگاه ایدئولوژیک ما را روشن گرداند. چون سالهاست که در تاریکی زندگی کرده ایم و با نور به مبارزه برخواسته ایم و سعی کرده ایم روز روشن را شب ظلمانی و واقعیتها را وارونه جلوه دهیم»(1)
عبارت فوق نمونه ای از سخن یکی از این مدعیان است. اشاره او به « وقایع آذربایجان » در 60 سال پیش است. و سوال و جواب تلخ او از اینجا آغاز می شود که چرا « پیشه وری را حتی امروز یک فرد ملی گرا و حکومتش را ملی می دانیم.»(1) خشم او به گونه ایست که دیگر قادر نیست وقایع مستند و تاریخی اش را آنطور که هست ببیند یا به تعارف هم شده کمی به الفاظ مودبانه تر و امروزی تر بیاراید. آنچه در جوهر اوست فوران می کند. هر چه می خواهد بشود بادا باد و الی آخر…
2ـ ادبیات قلدری
روی سخنم به مقاله ایست از آقای « دکتر احمد پناهنده » در شماره های 832 و 833 هفته نامه نیمروز چاپ لندن تحت عنوان « چرا به حرکت های خائنانه ی جدایی طلبانه می گوییم ملی؟» که در آن به بررسی حوادث 21 آذر پرداخته اند. بنده در ابتدا نیازی برای صرف وقت جهت پرداختن به مضمون سخنان گوهر بار (!) ایشان ندیدم و اصلا فرض محال را بر صحت فرمایشات ایشان نهادم. غرض از گشودن این بحث هم نه بررسی وقایع تاریخی و راست و دروغ ها بلکه به نقد کشیدن ادبیاتی ست که جناب آقای دکتر در این نوشته بکار برده اند تا یک واقعه ی تاریخی را مورد ارزیابی قرار دهند. اما متاسفانه این ادبیات فقط ادبیات ایشان نیست. سالهاست که بر فرهنگ این مرز و بوم چنگ انداخته است. همان ادبیاتی که گوشش را بر حرف مقابل بسته است. و هیچ دیالوگی را نمی پذیرد. بخاطر همین در طی سالیان متمادی با وجود تغییرات بنیادی در سیستم های قدرت در کشور هیچ تفاوت اساسی ای در این نگرش و ادبیات آن حاصل نشده است. لیکن ایشان بجای حل مجهولات تاریخی به سوالات بیشتری دامن می زنند که من فقط به بخشی از آنها می پردازم.
قبل از پرداختن به موضوع باید اقرار کنم با سواد محدود بنده اگر نام و نشانی از نویسنده نبود به یقین در تردید می افتادم که این مقاله را در نیمروز خوانده ام یا « کیهان چاپ تهران» و این مطالب از قلم « دکتر احمد پناهنده » چکیده است یا دکتر حسین شریعتمداری! گرچه نویسنده محترم در بخش آغازین مقاله با وام گرفتن از فرمول « علم ریاضیات » خصوصا از « فصل احتمالات قوانین کوانتم »(2) و ترکیب آن با تاریخ معاصر ایران حجت را بر همه تمام کرده اند که مسلط به علم زمانه اند و صف بندی مدرن خود را نشان داده اند، ولی مهمترین چیزی که ایشان از نظر دور داشته اینکه حساب نکرده اند حاصل دسترنج قلمشان را دیگرانی هم باید بخوانند که خدای نکرده ممکن است فارسی بلد باشند! کاش ایشان لااقل هنگام پاکنویس کردن مطالبشان زحمت یک دور خواندن آن را متقبل می شدند تا تناقضات آشکار در یک مقاله چند صفحه ای را می دیدند.
لحن کینه و نفرت در سراسر مقاله چنان موج می زند که اندیشناک می شوم که در دنیای امروز واقعا” نگاه چند نفر به تاریخ این مرز و بوم مثال ایشان است؟ بنده وسوسه شدم که بپرسم اگر شرایط آنروز مثلا « وقایع آذربایجان » برای بار دیگر تکرار می شد و آقای دکتر هم به جای قلم در دستشان بمب اتم بود، چه حادثه ای رخ می داد؟
ایشان در حالیکه سعی می کند فیگور اهل کتاب بودنشان را حفظ کنند می نویسند : « بایستی برای یک موضوع تاریخی و اظهار نظر در مورد آن، به تاریخ رجوع کرد و بیطرفانه و منصفانه به آن نگاه کرد و در این نگاه بایستی دیدگاه کلیشه شده ایدئولوژیک که در دیوار تنگ ذهنی زندانی است و راه به بیرون ندارد، منظور نگردد بلکه بایستی ابتدا آن دیوار را شکست و چشمان را شست و طوری دیگری دید. »(3) و من می گویم بر منکرش لعنت! اما شواهد بسیار در همین مقاله نشان می دهد که در این گفتار هیچ صداقتی وجود ندارد. چرا که همان دیوار تنگ ایدئولوژیک دورتادور ایشان را چنان گرفته است که با وجود لالایی بلد بودنشان خوابشان نمی برد.
اکنون نظری می افکنیم فقط به یک مورد « اظهار نظر بیطرفانه و منصفانه » ایشان در مورد حکومت پیشه وری تا نسبت مشت نمونه ی خروار انصاف ایشان را عرض یابی کنیم. ببینید چه می نویسند: « آخر این چه حکومت ملی است که وزیر دفاعش یک راس گاومیش، هر چند در جلد بشر به نام غلام یحیی دانشیان است که ضمن بیسوادی، در بیگانه پرستی سرآمد همه بیگانه پرستان است… »(2) انگار نه انگار که نویسنده این دو مطلب یک نفر است! این همان ادبیاتی ست که در گفتار صادق نیست و به آنچه می گوید اعتقاد ندارد. این آشکار می سازد که بعد از گذشت 60 سال از آن روزها هنوز ایشان سخت به « ادبیات رضا خانی » وفادار است. ادبیاتی که هیج حقی را برای مخالفان قائل نیست. ادبیاتی که رابطه قدرت با مردم را همچون رابطه بازجو با زندانی می بیند و با قولدوری مخالف را « گاو و خر » می خواند. بدون اینکه بفهمد محیط نگارش با محیط نظامی یا پاسگاه ژاندارمری متفاوت است.
اما ناسزاهای دکتر پناهنده فقط دامان غلام یحیی را نمی گیرد. ( پیشه وری که جایش محفوظ است) ایشان هر که را که از دم دستش می گذرد به توپ ناسزا می بندد. از « کلنل محمد تقی خان پسیان و جنگلیان » گرفته که با لنین پالوده می خوردند، تا حزب توده، فرقه دمکرات و حتی « صفر خان 6 کلاس سواد خوانده! » (2) مخصوصا با مرحوم صفر خان به گونه ای برخورد می کنند که برای من نوعی خصومت شخصی متداعی می شود تا تحلیل تاریخی! ایشان عصبانی است که چرا برای افراد بی سواد به زعم ایشان « القاب از کیسه ی خلیفه می بخشیم(3) ». گر چه از دیوار غیر ایدئولوژیک (!) ایشان القاب هم باید بخششی باشد و آن هم از طرف والا مقام همایونی، ولی حاضر نیستند اشاره کنند که چرا همقطاران ایشان همین آدم بیسواد را 33 سال در زندان حبس کردند؟ و اگر بر بیسواد چنین گذشته پس چه به روز باسوادان آمده است؟ ایشان حتی شیرین زبانی « توابین حزب توده» در باب وطن پرستی را هم برنمی تابند. و با منت گذاری بسیار حاضر می شوند اسنادی که آنها در رابطه با « سرسپرده بودن پیشه وری » آورده اند را در اینجا نقل کنند.
در یک کلام اینکه با خواندن مقاله ی دکتر پناهنده این احساس به انسان دست می دهد که « سراسر تاریخ ایران سرشار از خیانت و سرسپردگی بوده است. » و جز یکی دو تن بقیه خائن بوده اند! معلوم نیست که بازیگران تاریخ پر افتخار ایران زمین کجا بودند؟
به این سبب ایشان این حق را برای خود محفوظ میداند که هر اتهام و ناسزایی را نثار خائینین بکند. اما مجبورم تلنگری به حباب آرزوهای ایشان بزنم که پدر من! این یک کنش یا واکنش امروزی نیست. امروزه می بینیم که در کشورهای پیشرفته، بسیاری از افراد حقیقی و حقوقی، احزاب و گروهها، آزادی و حق این را می یابند که برای اهدافشان ولو خائنانه(!) نیز فعالیت کنند. مثلا گروههای نئو نازی با اهداف نژاد پرستانه حتی امروز اجازه می یابند از بزرگترین جنایتکار تاریخ بشریت مثل هیتلر نیز تجلیل به عمل آورند. اما کسی آنها را خائن نمی خواند. بسیاری از مدال بگیران دوره ی استالین با حسرت شمع بر قبر « رفیق کبیر استالین» می افروزند و آرزوی بازگشت روزهای اقتدار کمونیستها را دارند. مسلمانان مقیم در ممالک غیرمسلمان با پول و درآمدی که از کافرها در همان ممالک بدست می آورند مسجد می سازند و به حج می روند. احدی جلو دارشان نیست. امروز هتک حرمت دیکتاتور عراق یعنی همان صدام حسین که دستش به خون هزاران نفر آلوده است ممنوع است. انتشار عکس او با زیر شلواری در مطبوعات مورد انتقاد بسیاری قرار گرفت. مردم در کشورهای مترقی از این حق برخوردارند که مصوبات قبلی قانون اساسی شان را به رای دوباره یا چندباره بگذارند. در مورد الحاق به اتحادیه اروپا نظر می دهند. از چگونگی تقسیم قدرت و اعمال آن در مراکز مختلف آزادانه حرف می زنند. قاعدتا موافق و مخالف هم دارند. هیچ چیز تابو نیست. در کانادا در همین اواخر فرانسوی زبان ها بعد از اینکه برای تجزیه کانادا به دو کشور انگلیسی زبان و فرانسوی زبان رای نیاوردند، کسی آنها را خائن یا تجزیه طلب نخواند. این ها از بدیهییات جوامع امروزی است… این دلایل را برای توجیه کردن حرکات گروهی که « تجزیه طلب » خوانده می شوند نمی گویم، بلکه منظورم آشکار ساختن ادبیاتی است که از همان گفتمان قلدوری تغذیه می کند. ادبیاتی که اول هاله تقدس می گیرد ( تابو می سازد) و سپس مخالفین را سرکوب می کند. همان کلیشه ای که خود دکتر اشاره داشته اند.
ـ ما قبل از اینکه بگردیم دنبال خائن، مجبوریم بسیاری از مفاهیم را دوباره باز تعریف کنیم. باید به اتفاق نظر رسید که مثلا « وطن » چیست و «وطن پرست» کیست؟… تا قبل از سال 1989 اگر کسی در آلمان شرقی ندای اتحاد دو آلمان را سر می داد « خائن » نامیده می شد و به جرم « جاسوسی » برای بیگانگان به محاکم کیفری سپرده می شد. در حالیکه کمتر از یک سال بعد، بعد از ریزش دیوارهای برلین اولین گلدسته های اسطوره ی مقاومت را همین خائنین دیروز گرفتند!
ـ تعجب و تاسف من از هم کاسه شدن نیروهای تازه نفسی ست با این قضایا که شهادت آنها برای برون رفت از مسائل مبهم تاریخی و ملی مخصوصا با تجاربی که بعد از سفر به سرزمین آرمانی « دایی ژوزف» کسب کرده بودند می توانست مفید واقع شود. منتها این اقایان نیز برای اینکه در فرصت باقی مانده عمر، دین شان را نسبت به تاخیری که در وطن پرستی داشته اند ادا کنند همان روال همیشگی را الگوی خود قرار داده اند. گویا نگاه اینچنینی به تاریخ سنگ محک وطن پرستی شده است!
اشاره:
یکی از معضلات ما در برخورد با رویدادهای تاریخی، دانسته های ذهنی خود را به جای وقایع تاریخ قرار دادن و در باره ی آنها قضاوت کردن است. از این روی به دشواری می توان به رعایت عدالت در این قضاوت ها امیدوار بود . یکی از این رویدادهای تاریخی « وقایع آذربایجان» و « نقش پیشه وری » است. به مناسبت نزدیک شدن 21 آذر ـ سالگرد این وقایع ـ لازم دیدم به نقد یکی از این نگاه پیشداورانه بپردازم. مقاله ی حاضر جوابیه ای بود به یکی از نوشته ها در هفته نامه « نیمروز » چاپ لندن در خرداد امسال که در همان هفته نامه نیز چاپ شد. اکنون با اندکی تغییر در اختیار شما قرار می گیرد.
1ـ ادبیات گفتگوکردن
واقعا” این سوال آزاردهنده که پس ما کی و در کجا و از چه کسی « ادبیات گفتگو کردن » با یکدیگر را فرا خواهیم آموخت، جواب دل پسندی نمی یابد. با وجودیکه سالهاست گفتگو کردن را در داخل و خارج تمرین کرده ایم، اما انگار و افسوس که هنوز در همان قدم اول در جا زده ایم. راستش انسان وقتی می بیند کسانی را که سالهاست دور از مام وطن و در عین استفاده از فضای دمکراسی در غرب نتوانسته اند قدمی پیشتر از آنچه بودند بردارند ناامید می شود. لااقل از آنها انتظار می رفت که الفبای دمکراسی را که بر همین دیالوگ استوار است آموخته باشند. جالب اینکه بسیاری از این شخصیت های فرضی، نقشه ی ساختن ایران در فردای آرام گرفتن طوفان خرابی جمهوری اسلامی را هم دارند. پس می طلبد که الگوی ما و آیندگان هم باشند!
دلایل متعددی برای این پسرفت می توان شمرد. غالبا این اشخاص که از تیپ خاصی هستند عادت دارند با القابی همانند دکتر، استاد سابق دانشگاه، تیمسار و یا گاها” « نام و نشان های ملوکانه » در اجتماعات ظاهر شوند. این پرستیژ به دلیل موقعیت اجتماعی ای که از همان سیستم قبلی از آن برخوردار بوده اند بر جای مانده است. و اگر چه امروزه دست شان به جایی بند نیست و در محدود محافل ادبی و فرهنگی در داخل و خارج نا گفتنی هایشان را می گویند ولی گاها از سر اتفاق پایشان که به جراید کثیر الانتشار باز می شود و با تصور اینکه یدک کشیدن القاب دکتر و غیره این روادید را به آنها می دهد که هر چه دل تنگشان خواست بگویند و بنویسند، شروع می کنند به تراوش دادن آنچه در نهادشان نهفته است. ایشان با تحلیل های آبکی و با دامن زدن به مسائل قومی و اختلافات ملی (در این شرایط حساس )در قالب اطلاعات و خاطراتی که به واسطه ی گذر عمر ـ و نه کسب دانش ـ حاصل شده، به نام « وقایع تاریخی مستند» کینه و عداوت کور خود را بعد از مدتها دوباره آشکار ساخته و نمک روی زخم می پاشند. آنچه که مرا به نگرانی و اندیشه واداشته اینکه اگر چنین اشخاصی در گذشته صاحب مقام و منصبی بوده اند و در امور سیاسی و فرهنگی این مملکت نیز تاثیر داشتند، چه به روزگار مردم و فرهنگ این دیار رفته است!
بسیاری از این افراد، امروز به دلیل کهولت سن و پیری احوال و ستمی را که در تبعید اجباری و دور از وطن یا در وطن بر ایشان گذشته قوه فراگیری شان تحلیل رفته است. آنها دیگر حوصله ی آموزش الزامات کنونی جامعه ی امروزی را ندارند. بعبارتی ایشان دیگر قادر نشده اند بر توشه دانش و بانک اطلاعاتی خود بیشتر از آنچه که در جوانی و احتمالا با امکانات ملوکانه در همین کشورهای غربی با فخر فروشی کسب کرده بودند بافزایند. بالطبع این عدم فراگیری، ارتباط آنها با جامعه و زمانه ی پیش رویشان را مختل کرده و آنها را هر روز منزوی تر می سازد. ناتوانی از درک شرایط جدید که شتابی روز افزون گرفته، فراگیر شدن تکنولوژی و قابل دسترس بودن اطلاعات برای همگان بوسیله اینترنت نقش آنها را در جامعه ی خودی شان نیز کم رنگ کرده است. پروسه ی تسریع گلوبالیزاسیون، اولویت یابی موضوعاتی از قبیل حقوق بشر و دمکراسی، چیزی نیست که آنها را گیج یا خانه نشین نکرده باشد. اما این عاقبت کارشان نیست. آنها ناچار برای ماندن و ادامه دادن تنها یک گزینه را پیش روی خود می بینند و آن سیر در هپروت گذشته است. آنها بدیل ناتوانی ها و ناکامی های امروز خود را با پناه بردن در گذشته پر افتخار به زغم شان می جویند. مدال ها و نشانه های افتخار و عکس ها ی پر زرق و برق از کاخ نشینی هایشان در حالیکه در مبل مان های سلطنتی لم داده اند چنان وجدی به آنها می بخشد که حاضر نیستند برای یک ثانیه هم که شده از آن روزگاران دل کنده و با « امروز نکبت بار» زندگی کنند.
اما این تلاش ها برای جلوگیری از افول ستاره بخت تابناک شان بی ثمر است. آنها بخوبی می دانند که عمر این رؤیاگردی ها کوتاه ست. دیگر این عکس ها و مدال ها هم چیزی عایدشان نمی کند. هیچکس آنها را باور ندارد. از منظر اروپایی ها و امریکایی ها آنها نه یک اشراف زاده و دیپلمات سابق که اسم و رسمی داشته اند بلکه مثل خیل بسیاری از هجوم آورندگان پناهنده یا رانده شده از خانه ی خود هستند. آنها در تنهایی خویش ناله سر می دهند که « سرم را سرسری متراش ای استاد سلمانی ـ که ماهم در دیار خود سری داریم ـ البته داشتیم ـ و سامانی ». از دیگر سو هم بوی تند فخر فروشی این افراد به هم وطنانشان چنان آزاردهنده است که باعث طرد آنها از این جوامع هم شده است: از آنجا مانده از اینجا رانده!
این تحقیر، شخصیت های فرضی ما را پریشان و خشمگین می کند. از طرفی اندیشه ی سپری شدن دو روز عمر، ایشان را سخت دستپاچه ساخته است. آنها به خوبی می دانند در قلمروی عصر جدید که انسانها هر روز حقوق برابر با یکدیگر را مطالبه می کنند بعید است که بازگشت به آن روزهای طلایی تکرار شود. به عبارتی در این بیقوله راه به نور فانوس رو به بادشان هیچ اعتباری نیست. اما آیا این آخر راه است؟ او بسیار اصرار دارد که عامل آوارگی و بد نامی خود را بشناسد. لیکن در پستوی تاریک ذهن او هیچ جوابی نمی تابد مگر یک چیز: « کینه و نفرت ». نسبت به همان هایی که عامل دربدری اویند: چه کسی؟« خائنین ». آیا کافی ست؟ نه « بیگانه پرستان »، این هم کافی نیست. و اینجاست که با اندکی فاصله گرفتن از شخصیت مصور خود، با « فحش های آبدار چاله میدانی » آتش خشم و شعله نفرت خود را فرو می نشاند. باید کافی باشد. البته که نه! او فتیله ی فانوس ش را بالاتر می کشد که بهتر ببیند. می اندیشد حالا که هنوز نور ناچیز فانوس بر القاب دکتری اش سوسویی می زند بهتر است که بیکار ننشیند. شروع می کند به سفر با همان فانوس. سفر به اوج، نه به اعماق. اصلا سفر به گذشته، مثلا به 60 سال پیش! بله، عالی ست. هم نور فانوسش را مشتاقانی ست و هم که بالاخره منابع تاریخی مستند یاری اش خواهند داد. همان سندهایی که حاصل زحمات و آفرینش او و هم پالگی هایش بوده است. اما این اسناد باید تکمیل تر شود تا نسل آینده را از خطر افتادن به دام خائنین ریز و درشت آگاه نماید. بنابر این با اندکی دستکاری در بعضی از وقایع تاریخی و پس و پیش کردن آن و یا کم رنگ کردن نقش عده ای و پررنگ کردن نقش عده ای دیگر به این مهم می رسد. حرف هم که مالیات ندارد. تا حالا هم کسی را به خاطر ناسزاگویی به مرده و زنده محاکمه نکرده اند…
اما عصر عصر فانوس نیست! « ای لعنت به این تکنولوژی! » دیگر کوچکتر ها حرف شنوی از بزرگترها ندارند. آنها سرشان رجال و شخصیت های حقوقی و حقیقی یک مملکت و تاریخ و سند نمی شود. جوانها دیگر وقایع را نه از نگاه آنها و اوامر همایونی و نور فانوسی، بلکه مطابق برداشت خود می بینند و این زور دارد. « در حالیکه امروز60 سال پس از آن تاریخ و افشاء شدن اسنادی چند در این باره[ می گذرد]، باز چشمان فرو می بندیم و گوشها را سیمان می گیریم که مبادا الماس حقیقت موانع را بدرد و درونگاه ایدئولوژیک ما را روشن گرداند. چون سالهاست که در تاریکی زندگی کرده ایم و با نور به مبارزه برخواسته ایم و سعی کرده ایم روز روشن را شب ظلمانی و واقعیتها را وارونه جلوه دهیم»(1)
عبارت فوق نمونه ای از سخن یکی از این مدعیان است. اشاره او به « وقایع آذربایجان » در 60 سال پیش است. و سوال و جواب تلخ او از اینجا آغاز می شود که چرا « پیشه وری را حتی امروز یک فرد ملی گرا و حکومتش را ملی می دانیم.»(1) خشم او به گونه ایست که دیگر قادر نیست وقایع مستند و تاریخی اش را آنطور که هست ببیند یا به تعارف هم شده کمی به الفاظ مودبانه تر و امروزی تر بیاراید. آنچه در جوهر اوست فوران می کند. هر چه می خواهد بشود بادا باد و الی آخر…
2ـ ادبیات قلدری
روی سخنم به مقاله ایست از آقای « دکتر احمد پناهنده » در شماره های 832 و 833 هفته نامه نیمروز چاپ لندن تحت عنوان « چرا به حرکت های خائنانه ی جدایی طلبانه می گوییم ملی؟» که در آن به بررسی حوادث 21 آذر پرداخته اند. بنده در ابتدا نیازی برای صرف وقت جهت پرداختن به مضمون سخنان گوهر بار (!) ایشان ندیدم و اصلا فرض محال را بر صحت فرمایشات ایشان نهادم. غرض از گشودن این بحث هم نه بررسی وقایع تاریخی و راست و دروغ ها بلکه به نقد کشیدن ادبیاتی ست که جناب آقای دکتر در این نوشته بکار برده اند تا یک واقعه ی تاریخی را مورد ارزیابی قرار دهند. اما متاسفانه این ادبیات فقط ادبیات ایشان نیست. سالهاست که بر فرهنگ این مرز و بوم چنگ انداخته است. همان ادبیاتی که گوشش را بر حرف مقابل بسته است. و هیچ دیالوگی را نمی پذیرد. بخاطر همین در طی سالیان متمادی با وجود تغییرات بنیادی در سیستم های قدرت در کشور هیچ تفاوت اساسی ای در این نگرش و ادبیات آن حاصل نشده است. لیکن ایشان بجای حل مجهولات تاریخی به سوالات بیشتری دامن می زنند که من فقط به بخشی از آنها می پردازم.
قبل از پرداختن به موضوع باید اقرار کنم با سواد محدود بنده اگر نام و نشانی از نویسنده نبود به یقین در تردید می افتادم که این مقاله را در نیمروز خوانده ام یا « کیهان چاپ تهران» و این مطالب از قلم « دکتر احمد پناهنده » چکیده است یا دکتر حسین شریعتمداری! گرچه نویسنده محترم در بخش آغازین مقاله با وام گرفتن از فرمول « علم ریاضیات » خصوصا از « فصل احتمالات قوانین کوانتم »(2) و ترکیب آن با تاریخ معاصر ایران حجت را بر همه تمام کرده اند که مسلط به علم زمانه اند و صف بندی مدرن خود را نشان داده اند، ولی مهمترین چیزی که ایشان از نظر دور داشته اینکه حساب نکرده اند حاصل دسترنج قلمشان را دیگرانی هم باید بخوانند که خدای نکرده ممکن است فارسی بلد باشند! کاش ایشان لااقل هنگام پاکنویس کردن مطالبشان زحمت یک دور خواندن آن را متقبل می شدند تا تناقضات آشکار در یک مقاله چند صفحه ای را می دیدند.
لحن کینه و نفرت در سراسر مقاله چنان موج می زند که اندیشناک می شوم که در دنیای امروز واقعا” نگاه چند نفر به تاریخ این مرز و بوم مثال ایشان است؟ بنده وسوسه شدم که بپرسم اگر شرایط آنروز مثلا « وقایع آذربایجان » برای بار دیگر تکرار می شد و آقای دکتر هم به جای قلم در دستشان بمب اتم بود، چه حادثه ای رخ می داد؟
ایشان در حالیکه سعی می کند فیگور اهل کتاب بودنشان را حفظ کنند می نویسند : « بایستی برای یک موضوع تاریخی و اظهار نظر در مورد آن، به تاریخ رجوع کرد و بیطرفانه و منصفانه به آن نگاه کرد و در این نگاه بایستی دیدگاه کلیشه شده ایدئولوژیک که در دیوار تنگ ذهنی زندانی است و راه به بیرون ندارد، منظور نگردد بلکه بایستی ابتدا آن دیوار را شکست و چشمان را شست و طوری دیگری دید. »(3) و من می گویم بر منکرش لعنت! اما شواهد بسیار در همین مقاله نشان می دهد که در این گفتار هیچ صداقتی وجود ندارد. چرا که همان دیوار تنگ ایدئولوژیک دورتادور ایشان را چنان گرفته است که با وجود لالایی بلد بودنشان خوابشان نمی برد.
اکنون نظری می افکنیم فقط به یک مورد « اظهار نظر بیطرفانه و منصفانه » ایشان در مورد حکومت پیشه وری تا نسبت مشت نمونه ی خروار انصاف ایشان را عرض یابی کنیم. ببینید چه می نویسند: « آخر این چه حکومت ملی است که وزیر دفاعش یک راس گاومیش، هر چند در جلد بشر به نام غلام یحیی دانشیان است که ضمن بیسوادی، در بیگانه پرستی سرآمد همه بیگانه پرستان است… »(2) انگار نه انگار که نویسنده این دو مطلب یک نفر است! این همان ادبیاتی ست که در گفتار صادق نیست و به آنچه می گوید اعتقاد ندارد. این آشکار می سازد که بعد از گذشت 60 سال از آن روزها هنوز ایشان سخت به « ادبیات رضا خانی » وفادار است. ادبیاتی که هیج حقی را برای مخالفان قائل نیست. ادبیاتی که رابطه قدرت با مردم را همچون رابطه بازجو با زندانی می بیند و با قولدوری مخالف را « گاو و خر » می خواند. بدون اینکه بفهمد محیط نگارش با محیط نظامی یا پاسگاه ژاندارمری متفاوت است.
اما ناسزاهای دکتر پناهنده فقط دامان غلام یحیی را نمی گیرد. ( پیشه وری که جایش محفوظ است) ایشان هر که را که از دم دستش می گذرد به توپ ناسزا می بندد. از « کلنل محمد تقی خان پسیان و جنگلیان » گرفته که با لنین پالوده می خوردند، تا حزب توده، فرقه دمکرات و حتی « صفر خان 6 کلاس سواد خوانده! » (2) مخصوصا با مرحوم صفر خان به گونه ای برخورد می کنند که برای من نوعی خصومت شخصی متداعی می شود تا تحلیل تاریخی! ایشان عصبانی است که چرا برای افراد بی سواد به زعم ایشان « القاب از کیسه ی خلیفه می بخشیم(3) ». گر چه از دیوار غیر ایدئولوژیک (!) ایشان القاب هم باید بخششی باشد و آن هم از طرف والا مقام همایونی، ولی حاضر نیستند اشاره کنند که چرا همقطاران ایشان همین آدم بیسواد را 33 سال در زندان حبس کردند؟ و اگر بر بیسواد چنین گذشته پس چه به روز باسوادان آمده است؟ ایشان حتی شیرین زبانی « توابین حزب توده» در باب وطن پرستی را هم برنمی تابند. و با منت گذاری بسیار حاضر می شوند اسنادی که آنها در رابطه با « سرسپرده بودن پیشه وری » آورده اند را در اینجا نقل کنند.
در یک کلام اینکه با خواندن مقاله ی دکتر پناهنده این احساس به انسان دست می دهد که « سراسر تاریخ ایران سرشار از خیانت و سرسپردگی بوده است. » و جز یکی دو تن بقیه خائن بوده اند! معلوم نیست که بازیگران تاریخ پر افتخار ایران زمین کجا بودند؟
به این سبب ایشان این حق را برای خود محفوظ میداند که هر اتهام و ناسزایی را نثار خائینین بکند. اما مجبورم تلنگری به حباب آرزوهای ایشان بزنم که پدر من! این یک کنش یا واکنش امروزی نیست. امروزه می بینیم که در کشورهای پیشرفته، بسیاری از افراد حقیقی و حقوقی، احزاب و گروهها، آزادی و حق این را می یابند که برای اهدافشان ولو خائنانه(!) نیز فعالیت کنند. مثلا گروههای نئو نازی با اهداف نژاد پرستانه حتی امروز اجازه می یابند از بزرگترین جنایتکار تاریخ بشریت مثل هیتلر نیز تجلیل به عمل آورند. اما کسی آنها را خائن نمی خواند. بسیاری از مدال بگیران دوره ی استالین با حسرت شمع بر قبر « رفیق کبیر استالین» می افروزند و آرزوی بازگشت روزهای اقتدار کمونیستها را دارند. مسلمانان مقیم در ممالک غیرمسلمان با پول و درآمدی که از کافرها در همان ممالک بدست می آورند مسجد می سازند و به حج می روند. احدی جلو دارشان نیست. امروز هتک حرمت دیکتاتور عراق یعنی همان صدام حسین که دستش به خون هزاران نفر آلوده است ممنوع است. انتشار عکس او با زیر شلواری در مطبوعات مورد انتقاد بسیاری قرار گرفت. مردم در کشورهای مترقی از این حق برخوردارند که مصوبات قبلی قانون اساسی شان را به رای دوباره یا چندباره بگذارند. در مورد الحاق به اتحادیه اروپا نظر می دهند. از چگونگی تقسیم قدرت و اعمال آن در مراکز مختلف آزادانه حرف می زنند. قاعدتا موافق و مخالف هم دارند. هیچ چیز تابو نیست. در کانادا در همین اواخر فرانسوی زبان ها بعد از اینکه برای تجزیه کانادا به دو کشور انگلیسی زبان و فرانسوی زبان رای نیاوردند، کسی آنها را خائن یا تجزیه طلب نخواند. این ها از بدیهییات جوامع امروزی است… این دلایل را برای توجیه کردن حرکات گروهی که « تجزیه طلب » خوانده می شوند نمی گویم، بلکه منظورم آشکار ساختن ادبیاتی است که از همان گفتمان قلدوری تغذیه می کند. ادبیاتی که اول هاله تقدس می گیرد ( تابو می سازد) و سپس مخالفین را سرکوب می کند. همان کلیشه ای که خود دکتر اشاره داشته اند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر