در تاریخ ۲۷/۰۳/۱۳۸۵ در ساعت ۲ نصف شب مأموران وزارت اطلاعات که ۶ نفر بودندبه منزل مسکونی اینجانب ریختند و تمامی اتاقها را بازرسی کرده و چون من در خانه نبودم نتوانستند مرا دستگیر کنند٫ چون از دیوار به خانه ریخته بودند.
خانواده ام اعتراض میکنند ولی آنها اهمیتی نمیدهند، کارت شناسایی و حکمی نشان نمیدهند و فقط یک کاغذ دست نوشته نشان داده بودند که نوشته بود «آقای محمدرضا محمدخانی، فردا صبح ساعت ۹ خودتان را به اتاق ۳۷ در زندان تبریز معرفی کنید» نه مُهری داشت و نه آرمی که اداره ای را معرفی کند.
حدود یک و نیم ماه در تبریز مخفی بودم. شبها را در بیرون از شهر در داخل ماشین میخوابیدم و روزها در شهر بودم و در طول این مدت یکی از دوستان هویت طلب مرا که غلامرضا رزاقي بود دستگیر کردند، تاریخ دستگیری او در ۰۷/۰۴/۱۳۸۵ بود و بعد از او مرا نیز در تاریخ ۱۲/۰۵/۱۳۸۵ با تهدید اسلحه دستگیر کردند(در خیابان چای کنار بغل قاری کؤرپوسو).
مرا کتک زنان به ادارۀ اطلاعات آوردند، دو روزِ اول فقط کتکم زدند و شش تا از دندانهای فک بالایم را شکستند٫ ولی آنها هر چه میگفتند قبول نمیکردم، بعد از آن مرا آنقدر زدند که پرده گوش چپم پاره شد و همه جای پشتِ بدنم و پای چپم کبود شده بود، اصلاً نمیتوانستم راه بروم. مرا ۴ - ۵ روز، شکنجه نکردند و در سلول انفرادی نگه داشتند.
بعد از ۵ روز مرا به دادگاه، شعبۀ ۱۹ دادیاری نزد آقای باهوش بردند، وی “مرا به اخلال در نظم و امنیت کشور” و “وابستگی به گروههای تجزیه طلب متهم کرد” ٫ در حالی که من به هیچ گروهی وابسته نیستم و فقط از حقوق اولیه ملت آذربایجان دفاع میکنم و خواهان حقوق اولیه از دست رفته خودمان هستم و به هیچ کس وابسته نیستم.
دادگاه مرا با یک ماه بازداشت مجدد در اختیار ادارۀ اطلاعات قرار داد، مرا به زندان آورده و بعد از انگشت نگاری به ادارۀ اطلاعات منتقل نمودند حدود ۲۰ روز در آنجا ماندم، مرا که شکنجه میکردند غلامرضا رزاقي و محبوب تقوي در سلولهای بغلی فُحش و ناسزاگوییهای بازجو و ناله های مرا میشنیدند. آن روزها مرا آنقدر کتک زده بودند که دیگر نمیتوانستم راه بروم، بعد از ۲۰ روز مرا همراه با غلامرضا رزاقي به زندان تحویل دادند و تا تاریخ ۱۳۸۵/۰۷/۱۳ در زندان بلاتکلیف ماندم. در روزهایی که در اطلاعات بودم دندانهای شکسته ام عفونت کرده بود. به بازجو گفتم لااقل به دهانم که زخم و عفونت دارد نزنید ولی او فقط به دهانم ضربه میزد. در سلول نیز که کتکم میزدند خون از دهانم میآمد و فوراً دستمال کاغذی میآورد. این بازجوهای شکنجه گر که اسمشان را سربازان گمنام امام زمان گذاشته اند با بنده که در برابر زورگوییهای حکومت فارس ایستاده بودم و از ملت تورک آذربایجان دفاع میکردم اینجور رفتار میکردند و شکنجه که میکردند هیچ، فحش زن و بچه نیز میدادند و چنان فحشهایی میدادند که یک لات بیسر و پا هم آن فحشها را نمیداد چه رسد به یک سرباز گمنام امام زمان.
در بازجوییها با مشت و لگد و سیلی مرا میزدند و آنقدر جلوی چشم چپم را زده بودند که در طول ۲۰ روز چندین بار ورم کرد.
موقع انتقال از اطلاعات گفتند که آیا میخواهید دکتر ببیندتان؟ ولی زمانی که اطلاع یافتند آثار باقی مانده از شکنجه ها را میخواهم به دکتر نشان دهم قبول نکردند. در زندان علیه این سربازان گمنام امام زمان شکایتنامه نوشتم ولی رئیس زندان اهمیتی به آن نداد و گفت که از دست ما کاری برنمیآید. در مدتی که در اطلاعات بازداشت بودم فقط یکبار اجازۀ تماس ۲ دقیقهای با عایله ام را دادند.
موقعی که بازجویی میشدم زیر شکنجه به من میگفتند هر چه ما میگوییم تو باید بنویسی و او برای من دیکته میکرد و میگفت بنویس که از خارج به حساب بانکی من پول واریز میکنند. من میگفتم میدانید که به حسابهای بانکی من هیچ پولی ریخته نشده است. بازجو با اصرار میگفت که بنویس از خارج برای ما پول میفرستند ولی من نمینوشتم. در بازجوییها مرا متهم میکردند که پانتورکیست هستم ولی من در جواب مینوشتم، در حالی که حقوق اولیه ما را نمیدهید و نمیگذارید که به حقوق اولیه و ابتدایی خود که تحصیل به زبان مادریمان (تورکی) هست دست یابیم، به خاطر خواسته های به حق و قانونیمان به ما پانتورکیست میگویید.
خانواده ام اعتراض میکنند ولی آنها اهمیتی نمیدهند، کارت شناسایی و حکمی نشان نمیدهند و فقط یک کاغذ دست نوشته نشان داده بودند که نوشته بود «آقای محمدرضا محمدخانی، فردا صبح ساعت ۹ خودتان را به اتاق ۳۷ در زندان تبریز معرفی کنید» نه مُهری داشت و نه آرمی که اداره ای را معرفی کند.
حدود یک و نیم ماه در تبریز مخفی بودم. شبها را در بیرون از شهر در داخل ماشین میخوابیدم و روزها در شهر بودم و در طول این مدت یکی از دوستان هویت طلب مرا که غلامرضا رزاقي بود دستگیر کردند، تاریخ دستگیری او در ۰۷/۰۴/۱۳۸۵ بود و بعد از او مرا نیز در تاریخ ۱۲/۰۵/۱۳۸۵ با تهدید اسلحه دستگیر کردند(در خیابان چای کنار بغل قاری کؤرپوسو).
مرا کتک زنان به ادارۀ اطلاعات آوردند، دو روزِ اول فقط کتکم زدند و شش تا از دندانهای فک بالایم را شکستند٫ ولی آنها هر چه میگفتند قبول نمیکردم، بعد از آن مرا آنقدر زدند که پرده گوش چپم پاره شد و همه جای پشتِ بدنم و پای چپم کبود شده بود، اصلاً نمیتوانستم راه بروم. مرا ۴ - ۵ روز، شکنجه نکردند و در سلول انفرادی نگه داشتند.
بعد از ۵ روز مرا به دادگاه، شعبۀ ۱۹ دادیاری نزد آقای باهوش بردند، وی “مرا به اخلال در نظم و امنیت کشور” و “وابستگی به گروههای تجزیه طلب متهم کرد” ٫ در حالی که من به هیچ گروهی وابسته نیستم و فقط از حقوق اولیه ملت آذربایجان دفاع میکنم و خواهان حقوق اولیه از دست رفته خودمان هستم و به هیچ کس وابسته نیستم.
دادگاه مرا با یک ماه بازداشت مجدد در اختیار ادارۀ اطلاعات قرار داد، مرا به زندان آورده و بعد از انگشت نگاری به ادارۀ اطلاعات منتقل نمودند حدود ۲۰ روز در آنجا ماندم، مرا که شکنجه میکردند غلامرضا رزاقي و محبوب تقوي در سلولهای بغلی فُحش و ناسزاگوییهای بازجو و ناله های مرا میشنیدند. آن روزها مرا آنقدر کتک زده بودند که دیگر نمیتوانستم راه بروم، بعد از ۲۰ روز مرا همراه با غلامرضا رزاقي به زندان تحویل دادند و تا تاریخ ۱۳۸۵/۰۷/۱۳ در زندان بلاتکلیف ماندم. در روزهایی که در اطلاعات بودم دندانهای شکسته ام عفونت کرده بود. به بازجو گفتم لااقل به دهانم که زخم و عفونت دارد نزنید ولی او فقط به دهانم ضربه میزد. در سلول نیز که کتکم میزدند خون از دهانم میآمد و فوراً دستمال کاغذی میآورد. این بازجوهای شکنجه گر که اسمشان را سربازان گمنام امام زمان گذاشته اند با بنده که در برابر زورگوییهای حکومت فارس ایستاده بودم و از ملت تورک آذربایجان دفاع میکردم اینجور رفتار میکردند و شکنجه که میکردند هیچ، فحش زن و بچه نیز میدادند و چنان فحشهایی میدادند که یک لات بیسر و پا هم آن فحشها را نمیداد چه رسد به یک سرباز گمنام امام زمان.
در بازجوییها با مشت و لگد و سیلی مرا میزدند و آنقدر جلوی چشم چپم را زده بودند که در طول ۲۰ روز چندین بار ورم کرد.
موقع انتقال از اطلاعات گفتند که آیا میخواهید دکتر ببیندتان؟ ولی زمانی که اطلاع یافتند آثار باقی مانده از شکنجه ها را میخواهم به دکتر نشان دهم قبول نکردند. در زندان علیه این سربازان گمنام امام زمان شکایتنامه نوشتم ولی رئیس زندان اهمیتی به آن نداد و گفت که از دست ما کاری برنمیآید. در مدتی که در اطلاعات بازداشت بودم فقط یکبار اجازۀ تماس ۲ دقیقهای با عایله ام را دادند.
موقعی که بازجویی میشدم زیر شکنجه به من میگفتند هر چه ما میگوییم تو باید بنویسی و او برای من دیکته میکرد و میگفت بنویس که از خارج به حساب بانکی من پول واریز میکنند. من میگفتم میدانید که به حسابهای بانکی من هیچ پولی ریخته نشده است. بازجو با اصرار میگفت که بنویس از خارج برای ما پول میفرستند ولی من نمینوشتم. در بازجوییها مرا متهم میکردند که پانتورکیست هستم ولی من در جواب مینوشتم، در حالی که حقوق اولیه ما را نمیدهید و نمیگذارید که به حقوق اولیه و ابتدایی خود که تحصیل به زبان مادریمان (تورکی) هست دست یابیم، به خاطر خواسته های به حق و قانونیمان به ما پانتورکیست میگویید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر