۱۳۸۷ شهریور ۱۰, یکشنبه

صمد بهرنگی : معلم روستاهای آذربایجان!

صمد بهرنگی معروف به (بهرنگ) در دوم تیر ماه 1318 در تبریز از پدر و مادر تبریزی بدنیا آمد و در کوچه جمال آباد محله چرنداب تبریز بزرگ شد و به دبستان رفت. صمد وقتی که تازه به دبستان رفته بود و کلاس اول می خواند, صبح ها کاسب های سرگذر پسر بچه ای را می دیدند که کفشهایش را زیر بغل زده و تند می دود. از یکدیگر می پرسیدند این بچه کیست؟ تا اینکه معلوم شد که این بچه, پسر گارگری است به نام" عزت " که تازه گی به این محل آمده و اتاقی را اجاره کرده است. او برای این می دود که مدرسه اش خیلی دور است و می ترسد, سر وقت نرسد و کفش هایش را به خاطر پاره نشدن زیر بغل می زند. اسم این بچه " صمد" است.
صمد 10 ساله بود که پدرش با موج بیکارانی که به قفقاز و باکو می رفتند به قفقاز رفت و تامین معاش خانواده به دوش این کودک خردسال افتاد. از همان وقت با رنج و مشقت طبقه زحمتکش آشنا شد و تا آخرین زوایای فقر و محرومیت پیش رفته بود و مبارزه با سختی ها از اوان کودکی و فشار اقتصادی, خود سنگ بنای شخصیت زنده و پر تحرک " صمد" در آینده گشت. حال شاید کمتر دانش آموخته ای در آذربایجان باشد که وقتی سخن از رژیم ستم شاهی و ظلم های آنها به میان می آید, به یاد " صمد بهرنگی" آن مبارز یکه تاز آذربایجانی نیفتد و یادی از ماهی سیاه کوچولو و نامه های مضمون دار او نکند. این آثار که از درد و رنج و ناله های مردم غیور آذربایجان نشات گرفته حاصل یازده سال مشایعت و همزیستی و همدردی با روستاییان آذربایجان می باشد. وی که معلم روستای آذربایجان بود, بزرگترین مشغله ذهنی خود را همان بچه های دبستانی ساده روستاها می داند و از آن می نالد. او در جواب یکی از شاگردان خود که از صداقت و احترام خود خطاب به معلمش, او را "آقا" صدا می زند, ناراحت می شود و می گوید: چرا به من "جناب آقا" می گویی؟ نکند هنوز اعتقاد به آنگونه القاب داری؟ حتما" که نه.
آری, همه شاگردان با او چنان صمیمی بودند و دوستش داشتند و به او عشق می ورزیدند, صمد را "صمد خان", "برادر ما صمد", "صمد آقا", و گاهی به ریشخند " صمد بهرنگی تهرانی" خطاب می کردند. صمد همکلاس شاگردان روستاهای آذربایجان بود. رفیق بازیهایشان و همدم دردهایشان, چرچی کتاب برایشان.
اگر لقب " دوست بزرگ بچه ها" را نویسندگان و نقادان و آژانس های رسمی به " هانس کریستن آندرسن", " جاناتان سویفت", " هالن گرنر و...داده اند. صمد این لقب را از دوستان حقیقی اش, از بچه های کلاس اول ممقان , آخیر جان, پکه چین ,از کودکان پا برهنه آذربایجان دریافت کرد.
زندگی باورنکردنی صمد به قول دوست نزدیک اش " غلامحسین ساعدی" بزرگترین شاهکارش بود. او معلم تبعیدی به روستاها, ولی عاشق روستاها بود. روزهای تعطیل به تبریز می رفت و با چمدان پر از کتاب به روستا بر می گشت. روزی که صمد نبود بچه ها دلتنگ می شدند. فردا صبح جاده خاکی روستا با دوستان صمد, با همه دانش آموزان کلاس به استقبال معلم خود می نشستند تا کلاه پشمی – که به اعتبار صمد, تاج معلمی و قصه نویسی کودکان بود از پس کوههای یام آشکار شود و صمدا چمدان کتابش در دست به تبسم همیشگی صبحی دیگر را به دوستانش سلام کند. او همیشه به موقع می آمد و درس شروع می شد. روح و وجود او سرشار از عشق به کودکان بود و قلب همه شاگردانش لبریز از محبت او نسبت به شاگرد و معلم چنان در هم تنیده بود که بدون آقا معلم, بدون صمد روستا و مدرسه غمگین بود و صمد بدون شاگردانش دلتنگ.
صمد که برای تنظیم کتاب " الفبایش" به تهران رفته بود در نامه ای به کودکان روستا چنین می نویسد: "...بچه ها خیال نکنید که خیابان و کاخ های سر به آسمان کشیده تهران مرا از خود بی خود و شما را فراموش کرده ام. شما کارکنید, کتاب بخوانید و کتابخانه مدرسه را غنی تر کنید, من در اولین فرصت پیش شما می آیم. بچه ها, دلم می خواهد شما را ببینم. باز برف را تماشا کنم و زیر ریزش آن راه بروم".
صمد سرشار از احساسات بود و همچون یک روستایی, جامعه روستایی را با تمام وجود حس می کرد. " با صمد بود که کودک جهان سومی, کودک جامعه پیرامونی, کودک کارگر, کودک فقیر و معترض, کودک حاشیه نشین , کودک روستایی از حاشیه و سایه به متن و مرکز داستان آمد. آدمها تغییر کردند صحنه واقعی تر شد و ادبیات کودک ایران که روی سر مصنوعی و گچی ایستاده بود و وارونه به دنیا می نگریست, روی پاهای واقعی خود قرار داده شد. به جرات می توان گفت صمد بنیانگذار ادبیات نوین کودک ایران است".
او معتقد بود که هر قومی حق دارد که در کنار زبان رسمی کشورش به زبان مادری حرف بزند و بنویسد و کتابهای درسی باید به صورت ایالتی و ناحیه ای طرح و تنظیم گردد و در این کتابها از عناصری بهره جست که برای کودکان روستایی عینی و قابل لمس باشد نه ذهنی و رویایی. از اینرو صمد کتابی در زمینه تدریس الفبا برای کودکان دو زبانه تدوین کرد که نظیر نداشته و نداشت ولی متاسفانه هرگز نتوانست چاپ شود.
در زمانی که بر اثر اعمال سیاستهای شوونیستی به اصطلاح آسیمیلاسیون فرهنگی, استفاده از زبان و ادبیات ترکی آذربایجانی و مطرح کردن هر گونه مسایل قومی ممنوع شده بود, صمد شجاعانه قدم به میدان گذاشت و با همکاری بهروز دهقانی کتاب " قوشمالار و بولماجالار" را تالیف و اقدام به جمع آوری فولکور آذربایجانی نمود و همچنین داستانهای خود را با الهام از قصه های آذربایجانی که ریشه در فرهنگ چندین هزار ساله این ملت دارد تالیف نمود. باین ترتیب ثابت کرد که حتی در زیر فشار هم نباید مسائل قومی و ملی خود را نادیده گرفت.
او اعتقاد داشت هر فردی باید به زنده نگه داشتن و دفاع از تاریخ گذشته و ادبیات ویژه خود کمر همت ببندد. صمد با زبانی ساده و روستای قهرمانان ملی آذربایجان از جمله بابک, کور اوغلو, قاچاق نبی, ستارخان و...را که از میان مردمی زحمتکش برخاسته اند و برای رهایی وطن خود از یوغ دشمنان و فلاکت مبارزه کرده اند,برای دانش آموزان خود بیان می کرد و آنان را به پاسداری از میراث کهن خود که حاصل جان نثاری و تلاش چندین صد ساله گذشتگان است فرا می خواند و دانش آموزان را در قبال این وظیفه مهم مسئول و مسئولیت پذیر می داند.
" در این روزگار که قطعی آدم است باور کنید من نمی خواهم چیزی بشوم تنها می خواهم یک انسان بشوم" . صمد این معلم روستاها با چنین ایده و آرمانی زندگی کرد . او در باره خودش می گوید: " مثل قارچ زاده نشده ام بی پدر و مادر, اما مثل قارچ نمو کردم ولی نه مثل قارچ زود از پا درآمدم.هر جا نمی بود بخود کشیدم, کسی نشد مرا آبیاری کند. نمو کردم مثل درخت سنجد و کج و معوق و قانع به آب کم, و شدم معلم روستاهای آذربایجان".
صمد معتقد بود :" یک انسان هرگز دروغ نمی گوید." اینچنین تفکر او در آن زمان و جو حاکم بر جامعه باعث شد که وی را مرتد , دیوانه و حتی از خود بیگانه معرفی کنند تا او را به گوشه نشینی مجبور و فعالیت اش را محدود کنند. چنین ایده های او در جوانی چندی نگذشت که جمع کثیری از انقلابیون و نویسندگان صاحب نام زمان خویش را متوجه خود ساخت و از سر تا سر ایران برای دیدن او به تبریز آمدند.
چندی از آنان درباره صمد و مرگ مشکوک او چنین می نویسند:
احمد بصیری : "...وقتی تو رفتی ماهی سیاه کوچولو به دریا رسید..."
طاهر احمدزاده: سال 50 بود که به دیدار آیت ا...طالقانی رفتم. وقتی وارد اتاق شدم, نوشته ای را مطالعه می کردند. گفت : این نوشته را مطالعه کرده ای؟ نوشته ی صمد بهرنگی بنام " ماهی سیاه کوچولو" بود. گفتم خوانده ام, گفت : این را برای کودکان نوشته اما ما بزرگترها این را بخوانیم.
محمود دولت آبادی: کتاب 24 ساعت در خواب و بیداری بهرنگ را خواندم, ساده و روان بود. مثل آب که در بستر جوی روان است...بخوبی دیدم که او به زندگی شرافتمندانه آدمی عشق دارد. تولستوی در جایی گفته:تمام تاریخ اروپا می تواند زمینه یک رمان تاریخی قرار بگیرد. همچنانکه فقط یک روز از زندگی یک دهقان نا مشخص روسی, اما هیچکس نگفته بود که ۲۴ساعت از زندگی یک پا برهنه ایرانی می تواند, زمینه یک قصه قرار گیرد که در آن اندیشه های دقیق یک نویسنده با دقت جریان داشته باشد و بهرنگ این را عملا" ثابت کرده...بعد از اینکه او خونش را به ارس (آراز) داد, نمی دانم چرا قلبم گریست؟ دردی بر درد و اندوهگین به آثارش رجوع کردم, کتابهای نازک, ساده و درست. او بدرستی اندیشیده بود و صادقانه هنر را در خدمت اندیشه های عزیزاش گرفته بود و اندیشه اش را طبق اخلاص پیش من و تو گذاشت.
اسد بهرنگی ( از قلم برادر): نوشتن درباره کسی چون صمد, که سنی از او نگذشته بود و درباره خودش هم حرفی نزده بود که از میان رفت و عقیده هم داشت " آنقدر گفتنی است که نوبت به از خود گفتن نمی رسد" مقام ها و ریاست های مختلف و کیابیایی هم نداشت پدر و مادرش هم از مردم عادی همین شهر و دیار بودند, مشکل بود. برادرم صمد می خواست همیشه معلم باقی بماند, اینکه بچه ها را ببیند و دینش را ادعا کند. ماهی سیاه و داستانهای دیگر او آخرین نوشته های او نبود. صمد در تهران چند ماهی سرگرم تنظیم کتاب " الفبایش" بود.
جلال آل احمد: شنیدن خبر دشوار بود. صمد مرد! که ما برایش آرزوها در سر می پختیم؟ این زبان روستائی های دیارش و وطن اش آذربایجان. این وجدان بیدار یک فرهنگ تبعید این همپالکی تازه به راه افتاده, هانس آندرسن این معلم سیار که از لای سطور حیدر بابایه سلام, پا در راه گذاشته بود و به ساوالان وخلخال می گریخت. نکند آخر سر به نیستش کردند؟ نکند خود کشی کرده؟!! نه چرا چنین آدمی باید به رود خانه زده باشد؟ مگر آراز در 16 شهریور چقدر آب دارد که بتواند کسی را بغلطاند؟ من فقط این را میدانم که صمد نباید مرده باشد, مگر می توان باور کرد؟!
م.صدیق :صمد بهرنگی بی اغراق یکی از شرکت کنندگان فعال در نوسازی ادبیات معاصر ایران (بویژه آذربایجان) است. تلاش بهرنگ در راه مبتکرانه جدیدش قابل تحسین است و این روش خلاقانه در انتشار داستانهای کودکان دید تازه ای به نویسندگان می دهد. در داستانهای بهرنگی دیگر از دیو , پریزاد ,خاقان و مبارزات تخیلی جادوگری و پری و...که چاشنی و محتوای داستانهای کودکان تمام دنیا شده, خبری نیست و بدرستی می توان گفت : بهرنگ تحولی در ادبیات کودکان و در نتیجه ادبیات معاصر بوجود آورده.
موسوی فریدونی: بهرنگ به منطق کودکان وارد است. زبان آنها را می فهمد و با آگاهی که نسبت به زمان و مکان دارد و وظایفش برای کودکانی که آینده برای آنهاست, قصه می گوید. بهرنگ جز آنکه قصه گوی بچه هاست, رابطه و نماینده آنها نزد بزرگسالان است. آرزوی آنها و راه بر آورده کردن آنها را نیز می داند...
آراز: در قصه هایی که در اواخر بهرنگ در زمینه کدکان نوشته, فریادهای یک اسیر نهفته است و دیگر مسائل زندگی اجتماعی تحت الشاع و در اطراف آن دور می زند و نتیجتا" اثری که بتواند شعور اجتماعی را تحرک بخشد و ضرورتی که به حال کنونی باشد, بوجود می آید و در عین حال برای کودکان نوشته میشود.
احمد شاملو: آنچه مرگ صمد را تلخ تر می کند از دست رفتن موجودی یگانه است. مرگی است که براستی ایجاد خلاء می کند. شهری است که ویران می شود, نه فرو نشستن بامی, باغی است که تاراج می شود. نه پرپر شدن گلی, چلچراغی است که در هم می شکند. نه فرو مردن شمعی و سنگری است که تسلیم می شود نه در افتادن مبارزی!
از دیدگاه غربی ها :
براد هانس: بهرنگی به منظور فرار از دست سانسور, شکل قصه عامیانه را برگزید. قصه نویسی بهرنگی شامل قصه های عامیانه است که از ترکی آذری ترجمه شده و یا خود قصه ای جدید به شمار می آید.
از آیینه نویسنده ای از کشور همسایه
مقصود حاجی یف : صمد در قلب شاگردانش عشق به زندگی و مبارزه بیدار می کرد.
آری با مرگ صمد, خیلی از نویسندگان قلم خویش را بدست گرفتند و اندیشه های خود را در باره این صاحب قلم آذربایجانی می نویسند, و حتی عده ای از اینرو صاحب شهرت می شوند.
از حرف های مادر صمد:
صمد غیر از بچه های دیگرم بود. روزی به او گفتم چرا زود زود به خانه خواهرهایت نمی روی؟ آخر آنها هم کسی ندارند, چشم به راهند. صمد در حالی که ناراحت شده بود گفت: " من نمی فهمم مادر! تو چرا این حرف را می زنی, اولش که من هر وقت فرصت کردم سری به آنها می زنم. در ثانی مگر مردم بی چیز و فقیر, بچه های بی پدر و مادر کم هستند؟ چرا نمی گویی سری به آنها بزن. مگر خواهران من از آنها درمانده ترند, اینها باز هم هر چطور شده خانه و شوهری دارند. زندگی و سامانی ولی آنها...
بهرنگی و جریان اندیشه های او در آثاراش:
«کرم شب تاب گفت : رفیق خرگوش من, من همیشه می کوشم مجلس تاریک دیگران را روشن کنم. جنگل را روشن کنم. اگر چه بعضی از جانوران مخسره ام می کنند و می گویند: « با یک گل بهار نمی شود تو بیهوده می کوشی با نور نا چیزت جنگل تاریک را روشن کنی». خرگوش گفت: این حرف مال قدیمی هاست ما هم می گوییم: « نور هر چقدر هم ناچیز باشد, بالاخره روشنایی است» ( عروسک سخنگو).
« من دیگر نمی توانم اینجا گردش کنم, باید از اینجا بروم...می خواهم بروم ببینم آخر جویبار کجاست و کجا می رسد, دلم می خواهد بدانم جاهای دیگر, چه خبرهایی است؟»
« من میخواهم بدانم که, راستی راستی, زندگی یعنی اینکه, تو یک تکه جا هی بروی و برگردی تا پیر شوی و دیگر, هیچ. یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا می شود زندگی کرد؟»
« مرگ خیلی آسان می تواند به سراغ من بیاید, اما من تا می توانم زندگی کنم, نباید به پیشواز مرگ بروم البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شوم که می شوم , مهم نیست, مهم این است که زندگی یا مرگ من, چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد...» ( ماهی سیاه کوچولو).
صمد در عمر کوتاه خویش از دانشسرای دبیری گرفته تا روستاهای دور افتاده آذربایجان هیچوقت از قلم خویش جز برای آگاهی ملتش استفاده نکرد و همه این موارد رژیم ستم شاهی را سخت نگران کرده بود و دژخیمان رژیم پهلوی تصور می کردند که با نابودی صمد, اندیشه های او را نابود خواهند کرد. غافل از اینکه هیچ تدبیری نمی توانست از صمد برای پیروانش سرمشقی نسازد. در 9 شهریور 1347 او را مخفیانه به شهادت رساندند و جسم بی جانش را به آراز سپردند, چرا که به دلیل محبوبیت توده ایش از دستگیری و کشتن او بطور علنی هراس داشتند ,بدین گونه صمد با موجهای آراز (ارس) به دریا پیوست.
« چطور می توانیم فراموشت کنیم, تو ما را از خواب خرگوشی بیدار کردی, به ما چیزهایی یاد دادی که پیش از این حتی فکرش را هم نکرده بودیم...»
از آثار صمد می توان به: داستانها, کند و کاو در مسائل تربیتی ایران, مثل ها و چیستانهای آذربایجانی و...اشاره کرد.

زندگی کوتاه «صمد» در یک نگاه:
1318: دوم تیر ماه, تولد
1325: ورود به دبستان 21 آذر
1328: انتقال به دبستان جاوید( تحصیل سال چهارم, پنجم و ششم دبستان)
1331: مهر ماه, ورود به دبیرستان تربیت تبریز
1332: احضار پدر و تذکر در مورد فعالیتهای او
1334: مهر ماه, ورود به دانشسرا
1335: انتشار روزنامه فکاهی «خنده» با همکاری بهروز دهقانی
1336: خردادماه, پایان دانشسرا و عزیمت به روستاهای آذربایجان جهت آموزگاری
1339: تحصیل در رشته زبان انگلیسی همزمان با تدریس
1339: اخطار اداره فرهنگ در مورد تحصیل همزمان با تدریس
1340: 6 اردیبهشت نوشتن «تلخون»
1341: 17 آذر, اخراج از دبیرستان و انتقال به دبستان
1342: چاپ کتاب «پاره پاره» ترجمه «خرابکار», نوشتن « اولدوز و کلاغ ها» و « کندوکاوی در مسایل تربیتی ایران» و همچنین نگارش « الفبا»

1343: تحت تعقیب قرار گرفتن بخاطر چاپ کتاب « پاره پاره» و حکم تعلیق از خدمت به مدت 6 ماه و نوشتن کتاب « انشاء ساده» و تبرئه در دادگاه تجدید نظر
1344: انتشار « مهد آزادی »
1345: جلد دوم « بولماجالار و قوشماجالار»
1346: انتشار « کچل کفتر باز» , « افسانه محبت» و « پسرک لبو فروش»
1347: انتشار « یک هلو هزار هلو» , « 24 ساعت در خواب و بیداری» , « کور اوغلو و کچل همزه» و « ماهی سیاه کوچولو»
و نهم شهریور پیوستن به ابدیت بوسیله موجهای رود ارس


واحید قاراباغلی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر